شهیـد رمضانــعلی رمضانــنژاد ارفعی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهیـد رمضانــعلی رمضانــنژاد ارفعی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهیـد رمضانــعلی رمضانــنژاد ارفعی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام رمضانــعلی رمضانــنژاد ارفعی از شهدای دانش آموز شهرستان ساری می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : عزت الله
تاریخ تولد : 1346/01/05
تاریخ شهادت : 1365/10/04
محل تولد : ساری
گلزار امام زاده عبدالکاظم روستای قاجارخیل ساری
نحوه شهادت : اصابت تیر
محل شهادت : ام الرصاص - عملیات کربلای 4
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

طرح لایه باز فتوشاپ وصیت نامه و زندگی نامه شهید رمضانعلی رمضان نژاد

شهید رمضانعلی رمضان نژاد

شهید رمضانعلی رمضان نژاد

زندگی نامه و وصیت نامه بصورت صوتی



دریافت


دریافت


میثم میثم
۰۴ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت مشاهده و دریافت تصاویر روی آنها کلیک نمائید ...

آثار دانش آموزی جشنواره همکلاسی



دریافت
دریافت
عنوان: شهید رمضانعلی رمضان نژاد
حجم: 413 کیلوبایت
دریافت
عنوان: شهید رمضانعلی رمضان نژاد
حجم: 413 کیلوبایت

شهید رمضانعلی رمضان نژاد


میثم میثم
۲۲ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۲۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۶ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۲۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۱ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت مشاهده و دریافت تصاویر روی آنها کلیک نمائید ...

لینک سایت جنگ و درنگ 


شهید رمضانعلی رمضان نژاد
شهید رمضانعلی رمضان نژاد
شهید رمضانعلی رمضان نژاد
شهید رمضانعلی رمضان نژاد
شهید رمضانعلی رمضان نژاد
میثم میثم
۲۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۹ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

با الهام از زندگی شهید رمضان علی رمضان نژاد

شیرعلی از دور دید که به طرف شان می آید. چون همیشه راه رفتنش جلب توجه می کرد.

سرش را به زیر می انداخت و به آرامی قدم برمی داشت. داود مظفری می گفت رمضان علی از وقتی برادرش نصرت الله رمضان نژاد شهید شده، راه رفتنش هم تغییرکرده است.

رمضان علی چهره ی جوانی داشت. راحت می شد فهمید که بیست بیست و یک سال بیشتر ندارد. وقتی به بچه ها نزدیک شد، سلام کرد و کنارشان روی گونی های ماسه ی کنار منبع آب نشست. شیرعلی رو به او کرد و با شوخی پرسید:

ـ چطوری رمضان علی؟ چه خبر از اروند رود و شلمچه؟

رمضان علی جواب داد:

ـ سلامتی. ان شاءالله خبرها بعد از عملیات والفجر4 در کربلاست. به خدا هر چی خبر ممکنه پیش بیاد بعد از عملیاته.

داود مظفری خنده ای کرد و گفت:

آره بابا. والله رمضان علی راست می گه. ان شاء الله خبرها باشه برای بعد عملیات.

رمضان علی از جیب شلوارش ساعت مچی را درآورد. بعد رو به بچه ها کرد و گفت:

ـ این ساعتو می بینید. خیلی چیزها رو یاد من میاره.

این را گفت و به بچه هایی که دور و برش زیر آفتاب نشسته بودند، نگاهی انداخت.

ـ این دفعه که رفته بودم گرجی پل مرخصی، از توی صندوقچه ی برادرم سعدالله پیدایش کردم. بهش گفتم اینو با خودم می برم شلمچه. اون جا گاه گداری دلم برای خاطرات تنگ می شه. چه بهتر از این ساعت مچی که منو یاد نوجوانی هایم می اندازه. خلاصه با هزار جور بدبختی تونستم این ساعت عتیقه ی مچی ام رو از توی گنجه ی خانوادگی سعدالله بکشم بیرون.

مجتبی زارع ساعت را از دست رمضان علی گرفت و نگاهی به آن انداخت.

ساعت صفحه ی گرد بشقاب مانندی شبیه ساعت های دیواری داشت. شیرعلی خودش را به مجتبی زارع نزدیک کرد و گفت:

ـ عجب ساعت قشنگیه!

بعد شماره های سبز رنگی راکه روی صفحه اش نقش بسته بود نوازش کرد.

ـ خیلی قیمت داره نه؟

رمضان علی جواب داد:

ـ نه، برادر من! قیمتش کجا بود! ارزش داره. من فقط می دونم که این ساعت ارزشش خیلی زیاده.

شیرعلی گفت:

ـ صفحه اش شبیه بشقابیه که با لعاب سفید روش رنگ زده باشند. مخصوصاً عقربه ها و شماره های سبزش خیلی قشنگه.

رمضان علی جواب داد:

ـ عقربه هایش طبی هستند و دیگه کار هم نمی کنند. یعنی تا سه روز پیش کار می کردند. فکر کنم خراب شده یا باتری الی کرده. اما شکل ظاهری اش تغییری نکرده.

بعد با سرانگشت و با احتیاط دایره ای بر گرد صفحه ساعت کشید و آهسته گفت:

ـ برایم خیلی خاطره انگیز است.

داود مظفری پرسید:

ـ چه خاطره ای رمضان علی؟

رمضان علی در حالی که دستی بر روی پوتین های سیاه و واکس نخورده اش می کشید گفت:

ـ از کار کردنش که بگذریم درست مثل همیشه است.

بعد ساعت را از دست آن ها گرفت و با هیجان گفت:

ـ تصورش را بکنید. سر ساعت ده از کار افتاد. درست سر ساعت ده!

مجتبی زارع رو به او کرد و گفت:

ـ قضیه ی از کار افتادنش رو فکر کنم بدونم. به خاطر بمب باران سه روز پیش عراقی هاست. آخه من شنیدم وقتی که بمب می افته ساعت ها از کار می-افتند. علتش هم  فشار هواست.

رمضان علی جواب داد:

ـ فقط این علت نیست. به بمب و خمپاره ربط زیادی نداره. موضوع چیز دیگه ای. درست سر ساعت ده از کار افتاد. آخه می دونید بچه ها من توی روستای گرجی پل. همیشه صبح ها ساعت ده می زدم بیرون و بیشتر شب ها ساعت ده برمی گشتم خونه.

بچه ها از کنجکاوی نگاه شان را از روی رمضان علی برنمی داشتند و همین طور ساکت نشسته بودند. رمضان علی ادامه داد:

ساعت ده از خونه می زدم بیرون تا شب توی مسجد محل و هیئت حسینیه روستای گرجی پل با بچه های بسیج روستا سرمی کردیم. گاهی برادرم رحمت الله هم بامن بود. خصوصاً ماه رمضون و محرم.

برای جشن نیمه شعبان از یک ماه قبلش کارهامون شروع می شد. بعدش هم که ساعت ده شب به خونه برمی گشتم طبیعی بود که گرسنه بودم و همیشه بدون این که دست وصورت مو بشورم یکراست می رفتم توی آشپزخونه.

اون موقع شب مادرم، خواب بود. ولی سر ساعت ده از خواب بلند می شد و می اومد توی آشپزخونه. آخه می دونست من باید شام بخورم.

هر چقدر هم آهسته در رو باز می کردم باز هم اومدن منو متوجه می شد. بعضی وقت ها که توی آشپزخونه تاریک دنبال خوراکی، می گشتم یکدفعه چراغ روشن می شد و مادرم اون جا ایستاده بود.

چشم هایش را زیر می کرد و منو نگاه می کرد. چون نور لامپ چشم هایش را می زد. بعد می گفت: بازم این قدر دیر وقت؟

بیشتر از این چیزی نمی گفت. گلایه اش فقط از دیر اومدن من به خونه بود.

بعد کنـار من سر سفـره ی روی کف آشپزخـونه می نشست تـا من شام مو بخورم. من غذا رو که می خوردم بلند می شدم و اونقدر که خسته بودم می رفتم توی اتاق  می گرفتم می خوابیدم.

چراغ روکه خاموش می کردم تازه سر و صدای بشقاب ها و قاشق و دیگ بلند می شد. کار هر شب بود. بنده خدا مادرم هر شب همین جور بود. برایم کاملاً عادی شده بود. ولی مادرم هیچ وقت چیزی بهم نمی گفت. فقط می پرسید: باز هم این قدر دیر؟

لحظاتی سکوت کامل بین بچه ها برقرار شد. بعد رمضان علی به آهستگی گفت: اما حالا.

او به بچه ها نگاه نمی کرد. نگاهش روی صفحه ی ساعت دوخته شده بود.

ـ حالا... حالا می دونم که خونه مون توی روستای گرجی پل بهشت بود. یه بهشت واقعی. مادرم هم دربون اون بهشت بود.

بچه ها سرشان را پایین گرفته بودند و به او نگاه نمی کردند. بعد از لحظه ای رمضان علی با لبخند رو به بچه ها کرد و گفت:

ـ بچه ها به خدا همیشه فکر می کردم که اون وضعیت همیشه ادامه پیدا می-کنه! فکر می کردم تا آخر عمر هر شب ساعت ده میام خونه و مادرم هم اون ساعت از خواب بلند می شه و برایم غذا رو آماده می کنه و ظرف ها رومی شوره!

حالا من در عجبم که این ساعت هم سر ساعت ده از کار افتاد.

شیرعلی به پوتین هایش نگاه می کرد و داود مظفری و مجتبی زارع و حقگو هم به فکر فرو رفته بودند. بچه ها توی دل شان به کلمه ی بهشت فکر می کردند.

ـ اما حالا. . . حالا فکـر می کنم ما توی یـه بهشت دیگه ایم. این جـا کنـار اروند رود و شلمچه. حالا هر وقت آرپی جی رو روی شونه ام می گذارم تا به طرف عراقی ها شلیک کنم، حس می کنم یه جورایی دارم همون مسؤلیت مادرم رو انجام می دم و حس مادرمو دارم. منتها فرقش اینه که هدف هامون با هم فرق می کنه. ولی نیت، همون نیته.

این جا بر و بچه های سپاه همه شون یه جورایی بهشتی اند. برای همه شون یه جورایی همون ساعت ده وجود داره. منتها شاید یه طور دیگه ای. این جا بچه ها همه یه ساعت ده توی زندگی شون دارند که شب و روز روبا اون زندگی می-کنند. منهم دارم با خاطره ی ساعت ده خودم زندگی می کنم... .

شهیـد رمضان علی رمضان نـژاد در پدافنـدی عملیات والفجـر4 در محل ام الـرصاص اروندرود شلمچه بر اثر اصابت گلوله در 65/10/4 به شهادت رسید.

پیکر مطهرش دو سال مفقودالاثر بود. تا این که در برج ده سال 67، 67/10/14 از روی پلاک و استخوان شناسایی شد و در روستای قاجارخیل، گلزار امام زاده عبدالکاظم به خاک سپرده شد.

و این در حالی بود که استخوان هایش در محل شناسایی شده، جمجمه ی سر نداشت. رمضان علی هم در بی کرانگی افقی در آن سوی ابرها، در آسمانی لاجوردی رنگ و روشن به برادرش نصرت الله رمضان نژاد پیوست.

وعده ی ما، پنجشنبه ها سر ساعت ده، گلزار امام زاده عبدالکاظم روستای قاجارخیل، بخش رودپی شهرستان ساری.

میثم میثم
۰۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۱ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر